دانلود رایگان پادکست Birthday Parties
این پادکست مخصوص سطح یشرفته است. فایل صوتی درمورد تولد چهل سالگی چالرز است که به جشن تولد علاقه ای ندارد و اعتقاد دارد که مراسم تولد فقط برای جلب توحه هستند. آنها همچنین برای جشن تولد فرزند 9 ساله ی مارکو برنامه ریزی میکنند.
Marco: The big four-oh, Charles!
Dora: Oh!! It’s your 40th!
Marco: Are you planning a party?
Charles: Nah, I never celebrate birthdays. I don’t see why this one should be any different.
Dora: Why not?
Charles: First, you know me, I can’t be bothered with the hassle. It’s my birthday but I’m supposed to do all the hard work – contacting people, finding a venue, organising food, worrying who will show up. No, thanks.
Marco: Ah, someone’s angling for a surprise party, eh, Dora?
Charles: Marco, stop! Even worse. Having to pretend to be delighted 50 people just sprang up in your living room when you thought you were coming home to put your feet up. Probably having a heart attack at the shock.
Dora: Note to self: never to organise you a surprise party. OK then!
Marco: You’ve got to do something, though, Charles. It’s your 40th.
Charles: Why? What’s so great about getting old?
Dora: Er … still being here to have your birthday?
Marco: Yeah, ‘Ageing is better than the alternative’, as they say.
Dora: Yeah, and it’s true – so why not celebrate?
Charles: You guys can have parties for your 40ths if you like. I just don’t go in for that kind of self-indulgent attention-seeking.
Dora: Wow, that’s a bit harsh! I had a huge bash for my 30th. And you came. And enjoyed yourself if I recall. Are you trying to say I was just doing it for attention?
Charles: Not exactly … but … well … at least a small part of you must have been.
Dora: Remind me not to invite you to my 40th then, so you won’t have to put up with my huge ego while I feed you and provide free drinks all night because I thought we were friends.
Charles: I meant, er, I mean, not all attention-seeking is bad. It’s just not my style is all.
Dora: Whereas it is mine?
Marco: Anyway …
Charles: I didn’t say that!
Dora: Er, yes, yes, you did. You said celebrating birthdays is self-indulgent and …
Marco: Guys, guys! Who knew birthdays was such a touchy subject? Speaking of which, I have to sort out my nine-year-old’s party the weekend after next.
Charles: Now, that’s a party I’d love to organise.
Marco: Really? It’s a nightmare. It’s not like when we were kids. Now you have to take them all rock-climbing or hire a make-up artist to come and teach them how to look like a zombie or a film star. And there’d be trouble if someone else in school had the same kind of party and your kid gets accused of copying. That fear you said about no one turning up? It’s a million times worse when you’re scared your kid is going to have no one turn up.
Charles: Is there that much pressure?
Marco: Yeah, it’s crazy. Last year, I got it right with a cinema trip. Simple, but always a winner. But we can’t do the same thing again apparently. It says it in my ‘Official Laws for 9-Year-Olds’ book.
Charles: That’s a pity. I’ve got so many fond memories of birthday parties as a kid. Party food and games and watching cartoons until your parents arrived.
Marco: Trust me, your parents were stressing out!
Dora: At the risk of restarting the argument, when do you think you stopped enjoying birthdays then?
Charles: I dunno really … somewhere around moving away from home and getting a job and being a grown-up. I don’t mean birthdays are immature. I mean, it takes a while to make new friends and so birthdays just become more low-key and it’s drinks with a couple of friends or dinner or something. And I just got out of the habit, I guess. Maybe I just need to have a kids-style party like we used to have! Play musical chairs and eat pineapple and cheese on sticks and all that.
Dora: Very retro. I bet people would love that.
Marco: Yeah, they would. Well, I would anyway. And maybe it’ll catch on with my kids and it’ll start a new party trend.
Charles: You’ve got me thinking … it’s not a terrible idea. Maybe I will have a party this year!
مارکو: اوه ببین، بزرگسالمون، چارلز!
دورا: اوه! این چهلمین تولدته!
مارکو: میخوای مهمونی بگیری؟
چارلز: نه، من تولدها رو جشن نمی گیرم. نمیدونم چرا باید از بقیه روزها متفاوت باشه.
دورا: چرا که نه؟
چارلز: اولا که، شما منو میشناسین، من نمیتونم زحمتش کنار بیام. تولد منه اما من باید تمام کارهای سخت رو انجام بدم – تماس با همه، پیدا کردن یه جا، هماهنگی غذا، نگرانی در مورد اینکه چه کسی میاد. نه ممنون.
مارکو: اوه، یکی اینجا دلش مهماونی غافل گر کننده میخواد، نه، دورا؟
چارلز: مارکو، بس کن! حتی بدتر. مجبوری به تظاهر به خوشحال بودن – وقتی میای خونه که پاهاتو دراز .نی، یهو میبینی 50 نفر تو اتاق نشیمنت هستن. احتمالا دچار حمله قلبی میشم.
دورا: نامه ای به خود: هیچوقت برات جشن نگیریم. خوب باشه!
مارکو: با این حال، باید یه کاری انجام بدی چارلز. این 40 سالگیته!
چارلز: چرا؟ چه چیزی در مورد پیر شدن عالیه؟
دورا: اه … هنوز اینجایی تا تولدت رو داشته باشی؟
مارکو: آره، همانطور که میگن ” پیری بهتر هرچیزیه”.
دورا: آره، درسته – پس چرا جشن نگیریم؟
چارلز: شما اگه دوست دارین میتونین برای 40 سالگی خودتون جشن بگیرین. من قاطی این جلب توجه های خودخواهانه نمشم.
دورا: واو، این یکم خشنه! من یک جشن بزرگ برای 30 سالگیم گرفتم. شما اومدین و کلی لذت بردین. داری سعی میکنی بگی من فقط برای جلب توجه اینکارو میکردم؟
چارلز: نه دقیقا… ولی… خوب… حداقل یک قسمت کوچکیت بوده.
دورا: بهم یاداوری کن که تورو تولد چهل سالگیم دعوت نکنم، بنابراین مجبور نیستم در حالی که من بهت غذا و نوشیدنی های رایگان میدم، غرورت رو تحمل کنم چون فکر می کردم ما دوستم.
چارلز: منظورم اینه که، منظورم اینه که همه جلب توجه ها بد نیست. فقط سبک من نیست.
دورا: در حالی که مال من است؟
چارلز: من این را نگفتم!
مارکو: به هر حال…
دورا: تو گفتی. خودت گفتید جشن تولدها خودخواهانه هستن و …
مارکو: بچه ها، بچه ها! کی میدونست جشن تولد انقدر موضوع حساسیه؟ صحبت از تولد شد، من باید مهمانی پسر نه ساله ام را اخر هفته بعد بگیرم.
چارلز: این مهمونیه که دوست دارم هماهنگش کنم.
مارکو: واقعا؟ این یه کابوسه. مثل وقتی که بچه بودیم نیست. الان باید همه بجه ها رو به صخره نوردی ببری یا یه ارایشگر استخدام کنی تا بیاید و به اونها یاد بده که چطور مثل یه زامبی یا یه ستاره فیلم به نظر برسن. و اگه یه نفر دیگه تو مدرسه همچین مهمونی ای داشته باشه و بچه ات متهم به کپی کردن بشه مشکل پیش میاد. اون ترسی که گفتی کسی نمیاد..، این یک میلیون بار بدتره وقتی کسی تولد بچت نیاد.
چارلز: فشار خیلی زیادیه نه؟
مارکو: آره. آدم دیوونه میشه، من ماجرارو با سینما رفتن حل کردم، کار آسنیه لی همیشه برنده ست. اما ظاهرا نمیتونیم دوباره همون کارو رو انجام بدیم. اینو تویی کتاب “قوانین رسمی برای تولد فرزنو 9 سالم” یادداشت کردم.
چارلز: حیف شد. من خاطرات زیادی از جشن تولد بچگیم دارم. غذا و بازی و تماشای کارتون تا زمانی که پدر و مادرامون برسن.
مارکو: به من اعتماد کن، پدر و مادرت استرس داشتن!
دورا: قبل از اینکه با بحث کنیم، فکر میکنین کی دیگه از جشن تواداتون لذت نبردین؟
چارلز: من واقعا نمیدونم … موقع دور شدن از خونه و پیدا کردن کار و بزرگ شدن. منظورم این نیست که تولدها خوخواهانه و کار آدمای نابالغن. منظورم اینه که مدتی طول می کشه تا دوستای جدیدی داشته باشیم و بنابراین تولدها کم اهمیت تر میشن. فوقش یا چند تا دوست غذا میخورن و نوشیدنی مینوشن. فکر کنم عادتم به دوست داشتن تولدهامو از دست دادم. شاید من فقط نیاز به یک جشن تولد مثل همون جشنی که میخوای برای بچت بگیری دارم. بازی صندلی های، موسیقی و خوردن اناناس و پنیر بر روی چوب و همه چیز.
دورا: خیلی نوستالژیکه. شرط می بندم همه اینو دوست خواهند داشت.
مارکو: آره، دوست دارن. خب، به هر حال اینکارو میکنم و شاید با بچه هام تیم شم و یه ترند جدید جشن تولد رو شروع کنم.
چارلز: شما منو به فکر انداختین … فکر بدی نیست شاید امسال یک مهمانی داشته باشم!